مرگ مسئلهای است که همهی ما انسانها با آن روبهرو میشویم و چگونگی رویارویی با آن در همهی زمانها دغدغهی انسان بوده است. نویسندگان زیادی در آثارشان به موضوع مرگ پرداختهاند و بسیاری نیز در اواخر زندگی، تجربهی بیماری و مواجههی خود با مرگ را به رشتهی تحریر درآوردهاند. یکی از بهترین نمونههای این نوع کتابها، «آن هنگام که نفس هوا میشود» نوشتهی «پال کالانیتی» است، که از پرفروشترین کتابهای سال ۲۰۱۶ به حساب میآید.
پال کالانیتی، که متخصص مغز و اعصاب بود، بر اثرسرطان ریه در سی و هفت سالگی جان خود را از دست داد. پال پزشکی متبحر و انسانی متفکر بود که در طول زندگیاش به دنبال معنای زندگی بود. وی در جستجوی پاسخ سوالاتش مدتی ادبیات خواند، همچنین زیستشناسی و سرانجام به جراحی مغز و اعصاب روی آورد. در اواخر دورهی رزیدنتیاش متوجه شد به سرطان ریه مبتلا شده است.
نویسنده در این کتاب، تجربهی بیماری و رویاروییاش را با مرگ به رشتهی تحریر درآورده است. زمانی که پال از بیماریاش مطلع میشود چهار مرحله غم را پشت سر میگذارد. در واقع شخصی که تا دیروز به بیمارانش امید میداده است اکنون به امید نیاز دارد.
برخورد پال کالانیتی با مرگ بسیار خواندنی است و انسان را به تعمق وامیدارد. خواندن این کتاب را به افراد کتابخوان توصیه میکنم چراکه به نظرم این داستان ویژگیهای منحصربهفردی دارد که باعث شده، پرفروشترین کتاب نیویورکتایمز باشد.
خرید کتاب آن هنگام که نفس هوا می شود
جستجوی کتاب آن هنگام که نفس هوا می شود در گودریدز
معرفی کتاب آن هنگام که نفس هوا می شود از نگاه کاربران
همین الان این کتاب رو تموم کردم که دارم این ریویو رو مینویسم. ترجیح دادم نوشتنش بلافاصله باشه تا شاید بتونم حتی شده بخش کوچیکی از حسم نسبت به این کتاب رو انتقال بدم.
خوندن این کتاب رو تموم کردم و قلبم فشرده شده و در عین حال از هیجان میکوبه. فشردگی از غم و هیجان از آموختههای لذتبخش و سهیم شدن در جهانبینی عمیق یک انسانِ به واقع انسان.
قصد داشتم کتاب رو جرعه جرعه بخونم تا لذت خوندنش برام تا مدتی ادامه پیدا کنه و بتونم بیشتر مست بشم و عمیقتر بهره ببرم اما خب افسوس که وقتی به چیزی بیش از اندازه لذتبخش میرسیم اختیار رو از دست میدیم و من محو شدم و مست شدم و کتاب رو تا آخر سر کشیدم.
تا حالا به کتابی برخوردین که بتونه ترکیب دقیقی از عشق، معنا، هیجان، فلسفه، معنویت، علم، تجربه و هر آنچه تو کتابهای مختلف دنبالش میگردیم رو بتونه یک جا تو خودش جا بده و به بهترین نحو در اختیار خواننده بذاره؟ اگر بله لطفا به من معرفیش کنین چون این اولین بار بود که با کتاب آن هنگام که نفس هوا میشود تجربهش میکردم...
داستان در مورد یک متخصص مغز و اعصابه که تو جوونی و دهه سی سالگی با سرطان مواجه میشه. پال خودش این کتاب رو نوشته و به صورت عمیق و موثری دیدگاهش نسبت به زندگی رو بیان کرده، نه فقط در خلال سرطانش، بلکه قبل از اون نیز.
من فکر میکنم ما وقتی میتونیم خوب زندگی کنیم که مرگ رو همیشه در گوشهی ذهنمون داشته باشیم و فکر کردن به مرگ ذهن ما رو آگاه و فعال نگه میداره و کمک میکنه در عین برنامه داشتن برای آینده، تو زمان حال زندگی کنیم. این کتاب به ما درک عمیقتری از زندگی و حتی مرگ میده و حاوی تلنگرهای زیادیه برای فراتر رفتن از دغدغههای روزمرهای که شاید زندگی کردن رو از یادمون برده.
این کتاب یکی از بهترین کتابهایی بود که تو تمام زندگیم خوندم و قطعا تو مقاطع مختلف زندگیم باز هم خواهم خوندش. کاش میتونستم از پنج بهش صد بدم!
به نظرم هر کس تو زندگیش باید حداقل یک بار این کتاب رو بخونه...
پال کالانیتی همیشه یکی از شخصیتهای اثرگذار و الهامبخش تو زندگیم خواهد موند.
----------
یادگاری از کتاب:
هرگز آن قدر عاقل نیستیم که در این لحظه زندگی کنیم.
...
شاید پوزو بکت درست میگوید. شاید زندگی فقط یک لحظه است. کوتاهتر از آن که تصور کنی.
...
چه چیزی به زندگی آنقدر معنا میدهد که ارزش ادامه دادن داشته باشد؟
...
بیشتر آدمها با بیاعتنایی نسبت به مرگ زندگی میکنند؛ اتفاقی است که برای تو و همه اطرافیانت رخ میدهد.
...
- اگر تا حدی میدانستم چهقدر زمان برایم باقی مانده راحتتر بود. اگر دو سال وقت داشتم مینوشتم. اگر ده سال، سراغ جراحی و علم برمیگشتم.
+ میدانی که نمیتوانم بهت عدد بدهم.
...
کسب تجربههای غنی و بعد خلوت گزیدن برای تفکر و نوشتن دربارهی آنها.
...
مرگ را مثل یک مسافر دورهگرد باابهت میدیدم اما میدانستم حتی اگر در حال مردن باشم، تا وقتی بمیرم، همچنان زندگی خواهم کرد.
...
بخش پیچیدهی بیماری این است که، همانطور که آن را از سر میگذرانی ارزشهایت مدام تغییر میکند. سعی میکنی بفهمی چه چیزی برایت اهمیت دارد، بعد همینطور به فهمیدن آن ادامه میدهی.
...
ما همگی خویشتنهای متفاوتی را در زمان و مکانهای متفاوت زندگی میکنیم.
...
به تدریج بالا خواهیم رفت و به قلهی تپههای بیکران خواهیم رسید، جایی که بادها سردند و چشماندازها بینظیر.
مشاهده لینک اصلی
پاول یه جراح مغز و اعصاب موفقه. پاول درست در اون نقطه از زندگیش که داره نزدیک به اوج میشه دچار سرطان ریه میشه. و با این کتاب قراره از نگاه یه پزشکِ بیمار، روزهای زندگی قبل و بعد از بیماریش رو ورق بزنیم و منتظر باشیم تا موسیقی عجیب مرگ به صدا دربیاد.
قرار نیست تمام کتاب رو روزهای زندگی پاول همراه سرطان ریه تشکیل بده؛ تقریبا در نیمی از کتاب زندگی پاولِ سرسختِ قبل از سرطان رو میخونیم؛ اینکه چندین رشته ی تحصیلی رو آغاز کرد، ادبیات و فلسفه رو تجربه کرد تا در آخر به پزشکی و جراحی مغز و اعصاب رسید. اینکه با چنگ و دندون به رشته ی مورد علاقهای که بالاخره پیداش کرده بود چسبید و کوتاه نیومد.
از روزهای تحصیل پاول میخونیم، از سختیهای پزشکی، و اونقدر خوب از رابطه ی پزشک و بیمار میخونیم که حالا تصورم از زندگی یه پزشک متعهد، تصویر کامل و واضحیه چون بارها همراه پاول بین بیمارها قدم میزنیم، بارها وارد اتاق عمل و زندگی شکننده ی یه آدم میشیم. و از نگرانیهای یه پزشک می خونیم، از دغدغههای روزانهش، از سختیهای طاقتفرسای شغلش و از تجربیات ارزشمندی که با صداقت و دلسوزی تمام در اختیار ما قرار میده. تجربیاتی از زندگی، کار، و روبرو شدن با مرگ.
بعد از آشنا شدن با شخصیت پاول، برمیگردیم به زمان حال و از روند پیشرفت بیماری اون میخونیم؛ از وضعیتش، سختیهاش، و سرسختی قشنگش.
با دستنوشتههای پاول، از روبرو شدنش با مرگ خوندم؛ مرگی که خیلی نزدیکش شده و حالا باید از عکسالعمل پاول در برابر این فاصله ی کم از مرگ بخونم. که وقتی بدونی به زودی میمیری، چه چیزی میتونه به روزهای باقیمونده ی زندگیت ارزش بده؟
قراره همراه پاول سعی کنیم بفهمیم بالاخره چقدر فرصت داریم تا بتونیم برنامهریزی درست رو برای روزهای باقیمونده انجام بدیم... که اگه ده سال فرصت داریم، برگردیم به زندگی عادی و اگه پنج ماه وقت داریم، شروع کنیم به انجام ضروریات. و مشکل اینجاست، که هیچ آمار ثابتی وجود نداره. پاول هیچوقت نمیتونه مطمئن باشه چقدر فرصت داره. و تنها چیزی که از داشتنش مطمئنه فقط «یک روزِ» نه بیشتر.
اما این حقیقت برای پاول چیزی رو عوض نکرد؛ پاول به قشنگی جنگید. با شجاعت روزهای سخت زندگیش رو سپری کرد. گاهی باورم نمیشد، که اینها همه واقعیان؟ امیدت ساختگی نیست؟ از پس تمام اینها براومدی؟
و پاول در آخر به زیبایی رقصید؛ چنان آرام و نرم، که دیگه هیچکس اون رو ندید.
و این مرد، این پزشک متعهد، طی این صفحات اونقدر برای من عزیز و قابل احترام و ستودنی شد که با وجود اینکه از پایان کتاب خبر داشتم، دارم اشک میریزم برای نفسهای ارزشمندی که متوقف شدند.
اما در پایان، این نفسهای پاول بود که ازش به یادگار موند؛ نفسهایی که تکتک اونها هوا شده بودند. نفسهایی که تا آخرین توان، زندگی بیماران زیادی رو نجات دادند. که عاشقانه هوا شدند برای نفسِ خیلیها.
همیشه فکر میکنم زندگی ما و نفسهای ما چطور ارزشمند میشن؟
و حالا از خودم میپرسم؛ آیا اینکه نفس هوا بشه کافی نیست؟
پ.ن: به این زندگی، به این سرسختی و به این قلم نمیتونم کمتر از پنج ستاره بدم.
مشاهده لینک اصلی
یک دکوراسیون کوچک، ناامید کننده، کمی قدرتمند، در داخل و خارج از داخل بزرگتر است. آن کمی در مورد مرگ، اما بیشتر در مورد زنده بودن است.
مشاهده لینک اصلی
همانطور که من این کتاب را با اشکهایی که از چهره من بود به پایان رسیدم، از خودم پرسیدم: چرا این کتاب را خوانده اید؟ شما می دانید غم انگیز است، چگونه می توان یک مرد که از سرطان ریه قبل از چهل سالگی از سرطان ریه رنج می برد. اما این فقط برای طبقه بندی این خاطرات است. او عاشق ادبیات، جراح مغز و اعصاب، دانشمند، یک پسر و برادر، یک شوهر و پدر بود. او سعی کرد هر روز به بهترین توانایی خود زندگی کند، او به بسیاری از آنها کمک کرد و او را تشخیص داد که دکتر رابطه بیمار قطع ارتباط زیادی با واقعیت زندگی، چگونه زندگی خود را پس از اینکه با بیماری جدی تشخیص داده شد. او یک مقدس نبود، وقتی که حکم اعدام صادر شد، گریه میکرد، اما افکار او همیشه برای او نبود، او همیشه میخواست مطمئن شود که همسرش پس از ازدواج جان خود را از دست داده است. بنابراین در بسیاری از موارد این یک عمیقا زیبا بود که توسط یک مرد قابل توجه خوانده شد. همسرش می گوید که آن را بهترین، @ چه اتفاقی افتاد به پل غم انگیز بود، اما او تراژدی نیست. @
مشاهده لینک اصلی
من کتاب را تمام کردم من خوشحالم که با آن سر و کار دارم. این یک کتاب عجیب و غریب و یک رتبه کلی می تواند مجموع قطعات باشد، اما قصد ندارد منعکس کننده نوشتار یا محتوای آن قطعات باشد. بخش اول، پیشینی که توسط ابراهیم ورغهس نوشته شده بود، عمیق، متناقض و متناقض بود (نظر اسپویلر) [یعنی. پر از گه (پنهان کردن اسپویلر)]. او گفت که تا زمان مرگش نمی داند نویسنده باشد. سپس او می گوید خوب است او با او ملاقات کرد و آنها مکاتبات ایمیل طولانی داشتند. و به همین ترتیب می رود او می گوید پیشگویی آن است، اما باید بعد از کلمه باشد. Verghese باید با اصطلاحنامه ای که جملات بی انتها ستایش برای نویسنده نوشته شده بود، که، مانند بسیاری از ما، هرگز چیزی غیر از عادی نگذاشت. من این قسمت را DNFD و کامل، 1 ستاره را گردآوری کردم. بخش دوم، من احساس میکنم این نوشته را نوشتهام، من واقعا دارم. نویسنده در زندگی کوتاه خود، که عمدتا به عنوان یک دانش آموز بود، یک حرفه جالب داشت. او دارای مدرک کارشناسی ارشد ادبیات انگلیسی، یکی دیگر از کارشناسی ارشد در تاریخ و فلسفه علوم و پزشکی، کارشناسی ارشد در زیست شناسی انسان و در نهایت MD از ییل، قبل از رفتن به یک جراح مغز و اعصاب. او در زندگی کوتاه خود به عنوان یک جراح مغز و اعصاب و دانشمند او با سرطان تشخیص داده شد. او سعی کرد که خود را از نظر بصری و هدایت کند از طریق ترس و اضطراب رو به افزایش است که سفر از طریق این بیماری ترسناک است. مشکل این بود که او یک نویسنده طبیعی نبود، گرچه او می خواست تمام زندگی اش را داشته باشد. ممکن است پروستاكو فقط مقالاتی در دانشگاههای لیگ Ivy بود، اما برای من یادآور یک گروه نویسندگان است كه هر كدام تلاش می كنند با عبارات پرطرفدار و تعداد زیادی از مراجع ادبی عمیق به یکدیگر بیفزایند. در قسمت های مختلف خسته کننده بود اما ... او بهترین کار خود را انجام داد و او یک دکتر خوب، شوهر و پدر بود، و این تنها اولین کتابش بود. پنج ستاره برای مرد، اما سه ستاره فقط برای این بخش مرکزی کتاب. پس از مدت طولانی نوشته شده توسط بیوه او. او نیز یک دکتر است، اما به راحتی میتواند یک نویسنده باشد. او فقط آن را دارد و همسر مرحومش، که آن را خیلی دوست داشت، نبود. او داستان او را بیرون می زند و در بخش های جالب و خوبی نوشته شده در کتاب ادامه می دهد. توانایی او برای تحریک احساسات بدون گرفتن وحشیانه یا صمیمی بودن عالی بود. پنج ستاره. دکتر لوسی کالانیتی باید به عنوان همکار نویسنده شناخته شود. من امیدوارم که او به نوشتن ادامه دهد. لازم به ذکر است که آخرین قسمت را بدون دوم بخواند، اما شما به راحتی می توانید پیش گفتار را جستوجو کنید، همه چیز افزوده می شود، نوشتن غیر ضروری و تعداد زیادی صفحات است که آن را بیشتر از آن چیزی که واقعا در ذهن دارد، بیشتر می کند. ________________ به عنوان مثال از نوشتن واقعا وحشتناک که من را پایین آورد. شما ممکن است مخالف باشید، شما ممکن است احساس کنید که سه کلمه ای که من پیشنهاد می کنم - طلوع آفتاب می آید، جایگزینی برای 150 روایت، شعر و توصیفی نیست که نویسنده نوشت. من خیلی سخت است، درست است؟ (مشاهده اسپویلر) [و سپس ما اولین نشست برای اولین بار از نور خورشید نشستیم و تماشا می کردیم، نور آفتابی روز آبی از افق شرقی پنهان می شد، به آرامی ستاره ها را پاک می کرد. آسمان شب تا زمانی که نخستین پرتو خورشید ظاهر شد، گسترده و بلند می شد. مسافران صبحگاهی جاده های دورافتاده جنوب دریاچه تاهو را تحریک می کردند، اما سر خود را به عقب می کشیدند، می توانستیم روزهای آبی را که به تدریج در آسمان به تاریکی می رسید، ببینیم و شب تا غروب ناپدید می شدیم. زمین سیاه و سفید، ستاره در پرتوی کامل، ماه کامل هنوز در آسمان پنهان شده است. به سمت شرق، نور کامل روز به سوی شما پرتاب شد. به غرب، شب بدون هیچ تسلیم حکومت کرد. هیچ فیلسوف نمیتواند بهتر از این سخن را توضیح دهد، بین روز و شب ایستاده است. این همانطور بود که این لحظه ای بود که خدا گفت، @ نور وجود دارد نور @ بسیار شعر و بسیار زیبا تصویر. به هر حال، طلوع آفتاب. (پنهان کردن اسپویلر)]
مشاهده لینک اصلی
اوه عزیزم. همیشه به من گفته شد که از مرده ها نترسید. این احساس افتضاح است که امتیاز سه ستاره را به یک مرد خوب (به هر حساب) بدهد که اکنون مرده است. اما من این کتاب را به اندازه کافی قانع کننده یا متفکرانه پیدا نکردم. به سختی جالب است که در مورد جراحی مغز و اعصاب به عنوان یک تخصص یاد بگیریم و افکار نویسندگان را بخوانیم تا او با تشخیص، بیماری و سپس مرگ مواجه شود. من همیشه احساس کردم که نویسنده عقب مانده بود؛ که خیلی بالینی بود، خیلی آرام، فقط به اندازه کافی پرشور نبود. اولین بار احساس کردم که خواندن چیزی ارزشمند بود که در مقاله ی 26 صفحه توسط همسر نویسندگان بود. من حدس می زنم بهترین راه برای گفتن این است؛ این یک خواندن سریع است. و البته نباید باشد.
مشاهده لینک اصلی
من فکر نمی کنم که شما این کتاب را بخوانید زیرا داستان یک مرد فوق العاده با استعداد که زندگی اش را در چنین سن و سالی از دست داده است ممکن است انگیزه ای برای زندگی کامل تر به شما بدهد. من فکر می کنم شما باید این کتاب را بخوانید زیرا این مرد با استعداد و الهام بخش چیزهای فوق العاده مهم است که می گویند از تجارب خود حاصل می شود و مهم است که از آنها بخوانید و یاد بگیرند. این کتاب را با دانستن اینکه شما همیشه قادر به درک هرچیز دیگری نیستید، بخوانید، اما می توانید زمان را برای گوش دادن به داستان خود کنار بگذارید و امیدوار باشید آنها شأن و احترام شان را به عنوان یک انسان در زندگی یا مرگ. دانش انسان هرگز در یک نفر نیست. این رشد از روابط ما بین یکدیگر و جهان ایجاد می کند، و هنوز هم کامل نیست. \"- Paul Kalanithi
مشاهده لینک اصلی
کتاب های مرتبط با - کتاب آن هنگام که نفس هوا می شود
پال کالانیتی، که متخصص مغز و اعصاب بود، بر اثرسرطان ریه در سی و هفت سالگی جان خود را از دست داد. پال پزشکی متبحر و انسانی متفکر بود که در طول زندگیاش به دنبال معنای زندگی بود. وی در جستجوی پاسخ سوالاتش مدتی ادبیات خواند، همچنین زیستشناسی و سرانجام به جراحی مغز و اعصاب روی آورد. در اواخر دورهی رزیدنتیاش متوجه شد به سرطان ریه مبتلا شده است.
نویسنده در این کتاب، تجربهی بیماری و رویاروییاش را با مرگ به رشتهی تحریر درآورده است. زمانی که پال از بیماریاش مطلع میشود چهار مرحله غم را پشت سر میگذارد. در واقع شخصی که تا دیروز به بیمارانش امید میداده است اکنون به امید نیاز دارد.
برخورد پال کالانیتی با مرگ بسیار خواندنی است و انسان را به تعمق وامیدارد. خواندن این کتاب را به افراد کتابخوان توصیه میکنم چراکه به نظرم این داستان ویژگیهای منحصربهفردی دارد که باعث شده، پرفروشترین کتاب نیویورکتایمز باشد.
خرید کتاب آن هنگام که نفس هوا می شود
جستجوی کتاب آن هنگام که نفس هوا می شود در گودریدز
خوندن این کتاب رو تموم کردم و قلبم فشرده شده و در عین حال از هیجان میکوبه. فشردگی از غم و هیجان از آموختههای لذتبخش و سهیم شدن در جهانبینی عمیق یک انسانِ به واقع انسان.
قصد داشتم کتاب رو جرعه جرعه بخونم تا لذت خوندنش برام تا مدتی ادامه پیدا کنه و بتونم بیشتر مست بشم و عمیقتر بهره ببرم اما خب افسوس که وقتی به چیزی بیش از اندازه لذتبخش میرسیم اختیار رو از دست میدیم و من محو شدم و مست شدم و کتاب رو تا آخر سر کشیدم.
تا حالا به کتابی برخوردین که بتونه ترکیب دقیقی از عشق، معنا، هیجان، فلسفه، معنویت، علم، تجربه و هر آنچه تو کتابهای مختلف دنبالش میگردیم رو بتونه یک جا تو خودش جا بده و به بهترین نحو در اختیار خواننده بذاره؟ اگر بله لطفا به من معرفیش کنین چون این اولین بار بود که با کتاب آن هنگام که نفس هوا میشود تجربهش میکردم...
داستان در مورد یک متخصص مغز و اعصابه که تو جوونی و دهه سی سالگی با سرطان مواجه میشه. پال خودش این کتاب رو نوشته و به صورت عمیق و موثری دیدگاهش نسبت به زندگی رو بیان کرده، نه فقط در خلال سرطانش، بلکه قبل از اون نیز.
من فکر میکنم ما وقتی میتونیم خوب زندگی کنیم که مرگ رو همیشه در گوشهی ذهنمون داشته باشیم و فکر کردن به مرگ ذهن ما رو آگاه و فعال نگه میداره و کمک میکنه در عین برنامه داشتن برای آینده، تو زمان حال زندگی کنیم. این کتاب به ما درک عمیقتری از زندگی و حتی مرگ میده و حاوی تلنگرهای زیادیه برای فراتر رفتن از دغدغههای روزمرهای که شاید زندگی کردن رو از یادمون برده.
این کتاب یکی از بهترین کتابهایی بود که تو تمام زندگیم خوندم و قطعا تو مقاطع مختلف زندگیم باز هم خواهم خوندش. کاش میتونستم از پنج بهش صد بدم!
به نظرم هر کس تو زندگیش باید حداقل یک بار این کتاب رو بخونه...
پال کالانیتی همیشه یکی از شخصیتهای اثرگذار و الهامبخش تو زندگیم خواهد موند.
----------
یادگاری از کتاب:
هرگز آن قدر عاقل نیستیم که در این لحظه زندگی کنیم.
...
شاید پوزو بکت درست میگوید. شاید زندگی فقط یک لحظه است. کوتاهتر از آن که تصور کنی.
...
چه چیزی به زندگی آنقدر معنا میدهد که ارزش ادامه دادن داشته باشد؟
...
بیشتر آدمها با بیاعتنایی نسبت به مرگ زندگی میکنند؛ اتفاقی است که برای تو و همه اطرافیانت رخ میدهد.
...
- اگر تا حدی میدانستم چهقدر زمان برایم باقی مانده راحتتر بود. اگر دو سال وقت داشتم مینوشتم. اگر ده سال، سراغ جراحی و علم برمیگشتم.
+ میدانی که نمیتوانم بهت عدد بدهم.
...
کسب تجربههای غنی و بعد خلوت گزیدن برای تفکر و نوشتن دربارهی آنها.
...
مرگ را مثل یک مسافر دورهگرد باابهت میدیدم اما میدانستم حتی اگر در حال مردن باشم، تا وقتی بمیرم، همچنان زندگی خواهم کرد.
...
بخش پیچیدهی بیماری این است که، همانطور که آن را از سر میگذرانی ارزشهایت مدام تغییر میکند. سعی میکنی بفهمی چه چیزی برایت اهمیت دارد، بعد همینطور به فهمیدن آن ادامه میدهی.
...
ما همگی خویشتنهای متفاوتی را در زمان و مکانهای متفاوت زندگی میکنیم.
...
به تدریج بالا خواهیم رفت و به قلهی تپههای بیکران خواهیم رسید، جایی که بادها سردند و چشماندازها بینظیر.
مشاهده لینک اصلی
موسیقی عجیبیست مرگ
بلند میشوی
و چنان آرام و نرم میرقصی
که دیگر هیچکس تو را نمیبیند
- گروس عبدالملکیان
پاول یه جراح مغز و اعصاب موفقه. پاول درست در اون نقطه از زندگیش که داره نزدیک به اوج میشه دچار سرطان ریه میشه. و با این کتاب قراره از نگاه یه پزشکِ بیمار، روزهای زندگی قبل و بعد از بیماریش رو ورق بزنیم و منتظر باشیم تا موسیقی عجیب مرگ به صدا دربیاد.
Even if I’m dying, until I actually die, I am still living.
قرار نیست تمام کتاب رو روزهای زندگی پاول همراه سرطان ریه تشکیل بده؛ تقریبا در نیمی از کتاب زندگی پاولِ سرسختِ قبل از سرطان رو میخونیم؛ اینکه چندین رشته ی تحصیلی رو آغاز کرد، ادبیات و فلسفه رو تجربه کرد تا در آخر به پزشکی و جراحی مغز و اعصاب رسید. اینکه با چنگ و دندون به رشته ی مورد علاقهای که بالاخره پیداش کرده بود چسبید و کوتاه نیومد.
از روزهای تحصیل پاول میخونیم، از سختیهای پزشکی، و اونقدر خوب از رابطه ی پزشک و بیمار میخونیم که حالا تصورم از زندگی یه پزشک متعهد، تصویر کامل و واضحیه چون بارها همراه پاول بین بیمارها قدم میزنیم، بارها وارد اتاق عمل و زندگی شکننده ی یه آدم میشیم. و از نگرانیهای یه پزشک می خونیم، از دغدغههای روزانهش، از سختیهای طاقتفرسای شغلش و از تجربیات ارزشمندی که با صداقت و دلسوزی تمام در اختیار ما قرار میده. تجربیاتی از زندگی، کار، و روبرو شدن با مرگ.
بعد از آشنا شدن با شخصیت پاول، برمیگردیم به زمان حال و از روند پیشرفت بیماری اون میخونیم؛ از وضعیتش، سختیهاش، و سرسختی قشنگش.
با دستنوشتههای پاول، از روبرو شدنش با مرگ خوندم؛ مرگی که خیلی نزدیکش شده و حالا باید از عکسالعمل پاول در برابر این فاصله ی کم از مرگ بخونم. که وقتی بدونی به زودی میمیری، چه چیزی میتونه به روزهای باقیمونده ی زندگیت ارزش بده؟
I was searching for a vocabulary with which to make sense of death, to find a way to begin defining myself and inching forward again.
قراره همراه پاول سعی کنیم بفهمیم بالاخره چقدر فرصت داریم تا بتونیم برنامهریزی درست رو برای روزهای باقیمونده انجام بدیم... که اگه ده سال فرصت داریم، برگردیم به زندگی عادی و اگه پنج ماه وقت داریم، شروع کنیم به انجام ضروریات. و مشکل اینجاست، که هیچ آمار ثابتی وجود نداره. پاول هیچوقت نمیتونه مطمئن باشه چقدر فرصت داره. و تنها چیزی که از داشتنش مطمئنه فقط «یک روزِ» نه بیشتر.
اما این حقیقت برای پاول چیزی رو عوض نکرد؛ پاول به قشنگی جنگید. با شجاعت روزهای سخت زندگیش رو سپری کرد. گاهی باورم نمیشد، که اینها همه واقعیان؟ امیدت ساختگی نیست؟ از پس تمام اینها براومدی؟
و پاول در آخر به زیبایی رقصید؛ چنان آرام و نرم، که دیگه هیچکس اون رو ندید.
و این مرد، این پزشک متعهد، طی این صفحات اونقدر برای من عزیز و قابل احترام و ستودنی شد که با وجود اینکه از پایان کتاب خبر داشتم، دارم اشک میریزم برای نفسهای ارزشمندی که متوقف شدند.
I woke up in pain, facing another day—no project beyond breakfast seemed tenable. I can’t go on, I thought, and immediately, its antiphon responded, completing Samuel Beckett’s seven words, words I had learned long ago as an undergraduate: I’ll go on. I got out of bed and took a step forward, repeating the phrase over and over: “I can’t go on. I’ll go on.”
اما در پایان، این نفسهای پاول بود که ازش به یادگار موند؛ نفسهایی که تکتک اونها هوا شده بودند. نفسهایی که تا آخرین توان، زندگی بیماران زیادی رو نجات دادند. که عاشقانه هوا شدند برای نفسِ خیلیها.
همیشه فکر میکنم زندگی ما و نفسهای ما چطور ارزشمند میشن؟
و حالا از خودم میپرسم؛ آیا اینکه نفس هوا بشه کافی نیست؟
پ.ن: به این زندگی، به این سرسختی و به این قلم نمیتونم کمتر از پنج ستاره بدم.
مشاهده لینک اصلی
یک دکوراسیون کوچک، ناامید کننده، کمی قدرتمند، در داخل و خارج از داخل بزرگتر است. آن کمی در مورد مرگ، اما بیشتر در مورد زنده بودن است.
مشاهده لینک اصلی
همانطور که من این کتاب را با اشکهایی که از چهره من بود به پایان رسیدم، از خودم پرسیدم: چرا این کتاب را خوانده اید؟ شما می دانید غم انگیز است، چگونه می توان یک مرد که از سرطان ریه قبل از چهل سالگی از سرطان ریه رنج می برد. اما این فقط برای طبقه بندی این خاطرات است. او عاشق ادبیات، جراح مغز و اعصاب، دانشمند، یک پسر و برادر، یک شوهر و پدر بود. او سعی کرد هر روز به بهترین توانایی خود زندگی کند، او به بسیاری از آنها کمک کرد و او را تشخیص داد که دکتر رابطه بیمار قطع ارتباط زیادی با واقعیت زندگی، چگونه زندگی خود را پس از اینکه با بیماری جدی تشخیص داده شد. او یک مقدس نبود، وقتی که حکم اعدام صادر شد، گریه میکرد، اما افکار او همیشه برای او نبود، او همیشه میخواست مطمئن شود که همسرش پس از ازدواج جان خود را از دست داده است. بنابراین در بسیاری از موارد این یک عمیقا زیبا بود که توسط یک مرد قابل توجه خوانده شد. همسرش می گوید که آن را بهترین، @ چه اتفاقی افتاد به پل غم انگیز بود، اما او تراژدی نیست. @
مشاهده لینک اصلی
من کتاب را تمام کردم من خوشحالم که با آن سر و کار دارم. این یک کتاب عجیب و غریب و یک رتبه کلی می تواند مجموع قطعات باشد، اما قصد ندارد منعکس کننده نوشتار یا محتوای آن قطعات باشد. بخش اول، پیشینی که توسط ابراهیم ورغهس نوشته شده بود، عمیق، متناقض و متناقض بود (نظر اسپویلر) [یعنی. پر از گه (پنهان کردن اسپویلر)]. او گفت که تا زمان مرگش نمی داند نویسنده باشد. سپس او می گوید خوب است او با او ملاقات کرد و آنها مکاتبات ایمیل طولانی داشتند. و به همین ترتیب می رود او می گوید پیشگویی آن است، اما باید بعد از کلمه باشد. Verghese باید با اصطلاحنامه ای که جملات بی انتها ستایش برای نویسنده نوشته شده بود، که، مانند بسیاری از ما، هرگز چیزی غیر از عادی نگذاشت. من این قسمت را DNFD و کامل، 1 ستاره را گردآوری کردم. بخش دوم، من احساس میکنم این نوشته را نوشتهام، من واقعا دارم. نویسنده در زندگی کوتاه خود، که عمدتا به عنوان یک دانش آموز بود، یک حرفه جالب داشت. او دارای مدرک کارشناسی ارشد ادبیات انگلیسی، یکی دیگر از کارشناسی ارشد در تاریخ و فلسفه علوم و پزشکی، کارشناسی ارشد در زیست شناسی انسان و در نهایت MD از ییل، قبل از رفتن به یک جراح مغز و اعصاب. او در زندگی کوتاه خود به عنوان یک جراح مغز و اعصاب و دانشمند او با سرطان تشخیص داده شد. او سعی کرد که خود را از نظر بصری و هدایت کند از طریق ترس و اضطراب رو به افزایش است که سفر از طریق این بیماری ترسناک است. مشکل این بود که او یک نویسنده طبیعی نبود، گرچه او می خواست تمام زندگی اش را داشته باشد. ممکن است پروستاكو فقط مقالاتی در دانشگاههای لیگ Ivy بود، اما برای من یادآور یک گروه نویسندگان است كه هر كدام تلاش می كنند با عبارات پرطرفدار و تعداد زیادی از مراجع ادبی عمیق به یکدیگر بیفزایند. در قسمت های مختلف خسته کننده بود اما ... او بهترین کار خود را انجام داد و او یک دکتر خوب، شوهر و پدر بود، و این تنها اولین کتابش بود. پنج ستاره برای مرد، اما سه ستاره فقط برای این بخش مرکزی کتاب. پس از مدت طولانی نوشته شده توسط بیوه او. او نیز یک دکتر است، اما به راحتی میتواند یک نویسنده باشد. او فقط آن را دارد و همسر مرحومش، که آن را خیلی دوست داشت، نبود. او داستان او را بیرون می زند و در بخش های جالب و خوبی نوشته شده در کتاب ادامه می دهد. توانایی او برای تحریک احساسات بدون گرفتن وحشیانه یا صمیمی بودن عالی بود. پنج ستاره. دکتر لوسی کالانیتی باید به عنوان همکار نویسنده شناخته شود. من امیدوارم که او به نوشتن ادامه دهد. لازم به ذکر است که آخرین قسمت را بدون دوم بخواند، اما شما به راحتی می توانید پیش گفتار را جستوجو کنید، همه چیز افزوده می شود، نوشتن غیر ضروری و تعداد زیادی صفحات است که آن را بیشتر از آن چیزی که واقعا در ذهن دارد، بیشتر می کند. ________________ به عنوان مثال از نوشتن واقعا وحشتناک که من را پایین آورد. شما ممکن است مخالف باشید، شما ممکن است احساس کنید که سه کلمه ای که من پیشنهاد می کنم - طلوع آفتاب می آید، جایگزینی برای 150 روایت، شعر و توصیفی نیست که نویسنده نوشت. من خیلی سخت است، درست است؟ (مشاهده اسپویلر) [و سپس ما اولین نشست برای اولین بار از نور خورشید نشستیم و تماشا می کردیم، نور آفتابی روز آبی از افق شرقی پنهان می شد، به آرامی ستاره ها را پاک می کرد. آسمان شب تا زمانی که نخستین پرتو خورشید ظاهر شد، گسترده و بلند می شد. مسافران صبحگاهی جاده های دورافتاده جنوب دریاچه تاهو را تحریک می کردند، اما سر خود را به عقب می کشیدند، می توانستیم روزهای آبی را که به تدریج در آسمان به تاریکی می رسید، ببینیم و شب تا غروب ناپدید می شدیم. زمین سیاه و سفید، ستاره در پرتوی کامل، ماه کامل هنوز در آسمان پنهان شده است. به سمت شرق، نور کامل روز به سوی شما پرتاب شد. به غرب، شب بدون هیچ تسلیم حکومت کرد. هیچ فیلسوف نمیتواند بهتر از این سخن را توضیح دهد، بین روز و شب ایستاده است. این همانطور بود که این لحظه ای بود که خدا گفت، @ نور وجود دارد نور @ بسیار شعر و بسیار زیبا تصویر. به هر حال، طلوع آفتاب. (پنهان کردن اسپویلر)]
مشاهده لینک اصلی
اوه عزیزم. همیشه به من گفته شد که از مرده ها نترسید. این احساس افتضاح است که امتیاز سه ستاره را به یک مرد خوب (به هر حساب) بدهد که اکنون مرده است. اما من این کتاب را به اندازه کافی قانع کننده یا متفکرانه پیدا نکردم. به سختی جالب است که در مورد جراحی مغز و اعصاب به عنوان یک تخصص یاد بگیریم و افکار نویسندگان را بخوانیم تا او با تشخیص، بیماری و سپس مرگ مواجه شود. من همیشه احساس کردم که نویسنده عقب مانده بود؛ که خیلی بالینی بود، خیلی آرام، فقط به اندازه کافی پرشور نبود. اولین بار احساس کردم که خواندن چیزی ارزشمند بود که در مقاله ی 26 صفحه توسط همسر نویسندگان بود. من حدس می زنم بهترین راه برای گفتن این است؛ این یک خواندن سریع است. و البته نباید باشد.
مشاهده لینک اصلی
من فکر نمی کنم که شما این کتاب را بخوانید زیرا داستان یک مرد فوق العاده با استعداد که زندگی اش را در چنین سن و سالی از دست داده است ممکن است انگیزه ای برای زندگی کامل تر به شما بدهد. من فکر می کنم شما باید این کتاب را بخوانید زیرا این مرد با استعداد و الهام بخش چیزهای فوق العاده مهم است که می گویند از تجارب خود حاصل می شود و مهم است که از آنها بخوانید و یاد بگیرند. این کتاب را با دانستن اینکه شما همیشه قادر به درک هرچیز دیگری نیستید، بخوانید، اما می توانید زمان را برای گوش دادن به داستان خود کنار بگذارید و امیدوار باشید آنها شأن و احترام شان را به عنوان یک انسان در زندگی یا مرگ. دانش انسان هرگز در یک نفر نیست. این رشد از روابط ما بین یکدیگر و جهان ایجاد می کند، و هنوز هم کامل نیست. \"- Paul Kalanithi
مشاهده لینک اصلی